Monday, January 3, 2011

شما را به سقوطتان مي سپارم

به داد نمي رسي اي بغض
به داد نمي رسي
حصار سقوط را قفل زده اي
تا آبروي اشك حفظ باشد
پس اين همه حنجره به لرز نشسته
اين همه داغ به سينه مانده چه ؟
چشمهاي تو را ديدن هنوز منتظر بارانند
به شوق قدمهايت هزار بغض فرش كرده ام
ببار تا قفل بشكند

***************

از بي خويشتني خويش عمري است
شعر سكوت مي خوانيم و
خود ندانسته شعريم
ما عاقل ترين ديوانگانيم
اين همه غروب را زخم خورده باز گشتيم
و باز
غريبانه ترين عبور را
به زوال تن هايمان هديه كرده ايم
سبزي متعفن اجساد پدرانمان را
خيره گريستيم
تا ديگر بار و ديگر بار
همرنگ خاك شدند
و اكنون كجاست چشمي خشك
كه فردايمان را مويه كند
تا رهايمان كند از رويش جوانه هاي مسموم
به وقت تعفن اجسادمان

**************

سپيد پوش رهايم كن :
مرا از چه مي راني از غروب؟
من كه بارها به انتها رسيده ام
ديگر نوازشت را نمي خواهم
سفري بي بازگشت
طلوعي بايد !طلوعي ديگر شروعي ديگر
چقدر بايد پرداخت
تا فرصت ضربان آخر را
به خودمان بسپاري ؟
چقدر بايد تاوان مرحمت دستگاه را داد ؟
اينبار تو مي شكني
و ديگر نمي تواني با غرور بگويي
من ، من او را....
از قفس پريده
ديگر به ضيافت قفس باز نمي گردد
شما را به سقوطتان مي سپارم
عبوري در راه است

(( هليا شاهبادري))

1 comment:

  1. ممنونم از لطفتان
    لینک شما نیز
    با احترام بسیار اضافه شد

    ReplyDelete