Thursday, August 12, 2010

خانوم بالا


اسمش خانوم بالا بود از اون آرایشگرهای قدیم، آرایشگاهی نداشت حتا اتاق جداگانه ایی هم نداشت هر کس می رفت می نشست توی همون اتاقی که بچه های خانوم بالا هم توش مشق می نوشتن ، هم می خوابیدن ، هم غذا می خوردن
هیچکس مشتری نبود یعنی اسم مشتری روی کسی گذاشته نمی شد اونا از در می رفتن تو و می نشستن سر سفره اگه باز بود، سر سینی چایی اگه یکی داشت چایی می خورد حتا سر تشت لباسا برای چنگ زدن اگه خانوم بالا لباس می شست! پایین اتاق همون جایی که گوشه ی فرشو تا کرده بود.
بعد دراز می کشیدن روی متکای مخملی قرمز و صورتشون سفید می شد از روشور و بعد قرمز از خجالت و درد و یه آینه کوچیک دور طلایی که می شد اگه عقب بگیریش تموم صورتو توش دید. خلاصه که بساطی بود اصلاح!
همیشه چندتایی زن بودن که می خواستن از دست موهای صورتشون خلاص بشن و همیشه خانوم بالا هم بود روشور بماله و چاقو بکشه اینور و اونور! زنا خوشگل بشن و هیشکی حتا تو خلوت خونه اش اسمی از اون نیاره
خانوم بالا یه اسم بود یه اسم دهن پرکن و طولانی تا موقعی که سرو کله ی یکی پیدا شد خانم معلم این خانوم بالا با اون خانوم اولش نه شبیه معلم بود نه از اون معلما خوشش می اومد خانوم بالا یه چیزی شبیه چاقو داشت که دسته هم نداشت ولی هرچی موی نازک و کلفت که تو صورت بود طعمه ی همین چاقو می شد و با اینکه صورتای زیادی بعدش لبو می شدن ولی باز خانوم بالا بهترین آرایشگر بود
دیگه متکایی در کار نبود یه صندلی و یه آینه که می شد نیم قد خودتو توش ببینی بعد یه نخ که می انداختن دور گردن و گره اش می دادن . می پیچیدن دور انگشتا و کشیدن نخ همانا و گیر کردن موها همان و کنده شدنشون همان و درد وحشتناکش همان
این کار خانوم بالا نبود کار همون خانم معلم بود اون بود که با اومدنش بچه هارو از روی زمین نشوند روی صندلی و حالا هم مامانای اون بچه هارو از خوابیدن روی متکا نشوند روی صندلی! این اتفاقی بود که افتاد و این خانوم بالا بود که موند با چند تایی زن سن و سال دار که از درد کمر نمی تونستن روی هیچ بلندی بشینن
خانم معلم یه خونه ی داشت از اون سیمانی هاش بهش می گفتن خونه ی سازمانی اگه تو حیاط بودی گلای محمدی رو می دیدی که بوش همه جارو برداشته با یه حوض که همیشه شیر بالا سرش باز بود تا سرریز بشه و بره پای باغچه که توش هم ریحون داشت هم تره هم جعفری با دو تا اتاق و یه آشپزخونه با کلی قفسه که می شد همه چی توش جا داد و اون دوش که روی کاسه دستشویی بود با اون صفحه ی مشبک آهنی که موقع حموم کردن باید جابجاش می کردی و اون اتاق که توش آینه بود یه آینه نیم قد که روی یه میز گذاشته شده بود و روبروش صندلی آهنی تاشو با یه پارچه ضخیم که خانم معلم می انداخت تا مشتری ها از صندلی آهنی خسته نشن و یه گلدون استوانه ایی گِلی که اسکناسارو توش می ریخت و می گذاشت بالای کمد
اگه مشتری بودی باید از در رو به حیاط وارد اون اتاق می شدی و می نشستی روی صندلی و خانم معلم می رسید و نخ رو می پیچید دور انگشتا و تند و تند حرکت می داد و تند و تند حرف می زد و خب نگا آینه کن
و نوبت گلدون گِلی می رسید که از بالای کمد بیاد پایین و روبروی مشتری قرار بگیره و می اومدی بیرون
از در حیاط که بیرون می اومدی می تونستی از بغل دیوار سیمانی راهتو ادامه بدی منتها باید حواست به اون شاخه های آویزون پر گل بود که گلای ریز زرد رنگی داشت با کلی تیغ که  دست خیلی ها به خاطر وسوسه ی کندنشون زخمی شده بود
جمعه که می رسید بچه ها باید می رفتن حموم این قانون اول خانم معلم بود ولی برای بچه های خانوم بالا حموم رفتن یعنی یه کله ی پر از کف با انگشتایی که مشت شده بود روی چشم و یه تن مچاله شده گوشه ی همون اتاق که فرششو خانوم بالا تا کرده بود یه تشت که باید گردنتو تا وسطای تشت می کشیدی و یه دیگ که روی چراغ گرم می شد و یه آفتابه که توش آب سرد بود و کم کم به اون آب بالای چراغ اضافه می شد یه تن یخ زده از سرما که می پیچیدی لای چادر و می رفتی زیر لحاف و منتظر می موندی تا لباسات خشک بشه شاید تا صبح تا تو بپوشیش و بری مدرسه پیش همون خانم معلم
بچه ها دو تا بودن ناصر و نایب از بابا چیزی یادشون نبود اون قبل از اینکه دوقلوهاشو ببینه زمین زیر پاش دهن باز کرده بود گفته بودن چاه قدیمی بوده  برای همین هم بود که خانوم بالا تو این اتاق حیاط ننه معصوم می موند یه اتاق کهنه با تیرای چوبی . همون جا بود که این خانم معلم سرو کله اش پیدا شده بود و گفته بود همه باید سواد دار بشن حتا مامانا و این خانوم بالا مونده بود چه جوری خرج درس و مشق بچه هارو جور کنه همه کاری می کرد از رخت شستن و بچه داری تا همین آرایشگری که توش ماهر هم شده بود دستاش مثل فرفره توی صورت می چرخید توش پولی نبود ولی غذایی برای چند وعده، پارچه ایی برای لباس بچه ها و شاید قسط گوشت بزرگتری از قربونی میرزا برای عروسی دخترش
عروسی ها هم بود شاید چند تایی فقط! روز عروسی می رفت خونه ی دختر و یه چند ساعتی مونده به اومدن عاقد بساط آرایشگری شو پهن می کرد اول از همه روشور و با دستاش می مالید روی صورت و چاقوشو با گفتن یه مبارکه می چرخوند و جیغ دختر که درمی اومد می گفت که بادش بزنن اون دورو بریا که همه دخترای جوان بودن و دم بخت اونا اوف اوف می کشیدن و خانوم بالا چاقو می کشید و موهای لای ابرو همون پیوندی که نشون دختری بود و حالا وقتش بود که اون موهارو بکنن و بریزن دور ! اون دردش بیشتر بود و اشک می انداخت تو چش دختر ولی خب کار خانوم بالا تموم بود و حالا عروس می رفت تا با صابون داوی که  خانوم بالا از تو بقچه اش بهش داده بود صورتشو بشوره و بعد از شستن با آب گرم یه آب سرد هم بریزه روش که صورتش باز بشه  نوبت سرمه کشیدن می رسید سرمه دون پارچه ایی با اون بو که هیشکی نمی دونست چیه و خانوم بالا که با خنده می گفت مشک ختنی توش می ریزم قیچی آهنی که تو شعله ی چراغ گرمش می کرد و می پیچید به موهای دختر و اونقدر نگه می داشت تا مگه موها فر بخوره و جلوی مو که همیشه چتریش می کردن همون که بعدِها اسمشو گذاشته بودن اوشینیو این زمان خانم معلم بود نه زمان خانوم بالا
خانم معلم این اسمش نبود ولی همه اونو اینجوری صدا می زدن اولش که اومده بود کارش این بود که بره  در هر خونه و اسم بنویسه و آدم جمع کنه مدرسه ایی نبود حتا کلاسی همه ی بچه ها با هر سنی جمع شده بودن توی یکی از سالن های شرکت دخانیات و اون دسته شون کرد 7و8و9 یه کلاس و بالاتر یه کلاس دیگه
خودشم تو مهمونسرای شرکت می موند اونجا یه اتاق داشت
یه روز میز و نیمکت ها رسید بچه ها همه رو عرض یه ساعت جابجا کردن ونیمکت نشین شدن کلاسا جدا شد آقا معلم هم اومد یه مدرسه با دو تا کلاس یکی سهم خانم معلم یکی سهم آقا معلم و سهم دوتایی شون شد این خونه که بعد اون تابستون با هم رفتن توش شرکت بهشون داد از اون خونه های سازمانی سیمانی
و از همون موقع بود که پای زنها کشیده شد به این خونه و اون اتاق با صندلی آهنی و آینه، مشتری ها بیشتر و بیشتر شدن و باغچه ها سبز شد و گلای محمدی برای توی حیاط و گلای زرد تیغ تیغی برای اونور دیوار، حوض برای خنک کردن هندونه و تخت برای بستن پشه بند و خوابیدن زیر نور ماه خانم معلم شد آرایشگر و این خانوم بالا بود که با ناصر و نایب تو اتاق گوشه ی حیاط ننه معصوم به خودش پیچید وقتی که چراغ پیت پیتی کرد و خاموش شد
خانوم بالا دیگه خیلی وقت بود که بقچه ی آرایششو باز نکرده بود سرمه تو کیسه ی ی پارچه ایی بسته مونده بود و قوطی کرم و سرخاب شاید خشک شده بود اونقدی که درش وا نشده بود آرایشگر که باشی حتا از رقم خانوم بالا باید که فرق داشته باشی با بقیه باید که سرمه داشته باشه چشمات و رنگ داشته باشه لبات یا حتا تمیز باشه سر و صورتت! ولی دیگه رمقی براش نمی موند مجبور بود برای کار دورتر بره و بچه هارو هم با خودش ببره شاید اگه کار خونه که تموم شد بتونن یه غذایی بگیرن از صاحبخونه و شکمشونو سیر کنن حتا برای یه وعده اینجوری که شد درس هم تعطیل شد
موها باید کوتاه بود این قانون دوم بود برای نایب و ناصر این قانون جای اجرا کردن نداشت هنوز ماشین اصلاح باباشون کار می کرد و خانوم بالا بلد بود چه جوری کله هاشونو ماشین کنه کله ی سرد ماشین روی پیشونی و حرکت و وای به حالشون بود اگه تکون می خوردن موها گیر می کرد و کنده می شد و جیغشون می رفت چند تا خونه اونورتر
با اینکه قانونای خانم معلم خوب بود ولی یه قانونای دیگه ایی هم بود قانون زندگی که خانوم بالا با ناصر و نایب دچارش بودن وقتی نفت برای پختن غذا نیست نباید باهاش آب گرم کرد برای حموم! وقتی پولی نیست برای غذا واجب نیست دفتر بگیری برای مشق، وقتی نمی شه کار کرد توی اتاق باید رفت پای پیاده چند ساعت تا کار کرد تو خونه ی یکی دیگه 
قانون خونه خانوم بالا هر روز سخت تر و سخت تر می شد داشت مجبورشون می کرد که خونه و زندگیشون ول کنن و برگردن ولی یه روزخانم معلم اومد ، تند و تند حرف می زد از درس خوندن و آینده داشتن می گفت و ظلمی که خانوم بالا با این کارش به نایب و ناصر می کرد خانوم بالا هیچی نگفت و بچه ها رفتن همون فردا با لباسایی که دیگه خانوم بالا وقت نمی کرد بشوره و وصله شون کنه با موهای بلند شده که حالا رسیده بود روی گوشا و دفتری که صفحه خالی نداشت

 این شد که خانم معلم دست به کار شد بردشون حموم، صفحه رو که خوابوند رو کاسه ی دستشویی دوشو باز کرد و شستشون بعد هم پیچیدشون لای حوله و بردشون توی اتاق لباس نو تنشون کرد و نشوندشون روی صندلی تا موهاشونو کوتاه کنه نه با ماشین کهنه باباشون که با قیچی ی استیل خوش دستی که برق می زد
قیچی تند و تند حرکت می کرد و ناصر تو آینه ماتش برده بود به نایب که  داشت روی میزو می پایید
آینه نیم قد با گلای برنجی دورش، اون قوطی شبیه قوطی سوهان که پر بود از منجوق و گیره و سنجاقای مو، رنگی و مشکی با قاب دورش که یه دختر مو مشکی بود، با کلی قوطی با درای طلقیش که هر کدوم یه رنگ بودن با کلاف بنداندازی و موچین، یه سبد پر از موپیچ با درای توری که توش روبانای پارچه ایی بود برای بستن دراشون، و قوطی های رژلب استوانه ایی اونم چن رنگ اینا خیلی فرق داشت با بقچه ی مامانشون که خیلی وقت هم بود بازش نکرده بود
صدای چرق و چرق قیچی با حرکت چشمای نایب که داشت روی میز بالا و پایین می رفت با زنگ در حیاط از حرکت وایستاد و خانم معلم رفت درو باز کنه صدای خانوم بالا می پیچید توی حیاط و می رسید به ناصر و نایب می گفت اومده تا بچه هارو ببرتشون وخانم معلم از کار ناتمومش می گفت
همین حرفها بود که نایب دست برد به پارچه ی دور گردنش، موداشت ولی چرخوند و گره ی بزرگشون باز کرد موها پخش شد روی ملافه ی زیر صندلی حالا ناصر هم دست بکار شد لباس نوها پرت شد یه گوشه و لباسای کهنه باز رفت تن نایب و ناصر خانم معلم تونسته بود خانوم بالارو راضی کنه و داشت می رسید توی اتاق که زودتر از اون بچه ها پریدن تو حیاط و زدن به خیابون خانوم بالا هنوز چند قدمی دور نشده بود که دو تا بچه هاش دستاشو گرفته بودن هنوز ماشین کهنه ی باباشون با گیر دادن کلی مو می تونست کله هاشونو برق بندازه، هنوز می شد اگه گرمای آفتاب می ریخت توی دیگ گوشه ی حیاط ننه معصوم تن و بدن و شست و ....می شد هزار تا کار کرد با وجود خانم معلم که حالا آرایشگر هم بود و خانوم بالا که داشت چادرشو سر می کرد تا برای کار تو خونه ی ستار چند ساعتی رو پیاده روی کنه
ربابه سلیمانی

من در ...

اینجا خاموش است

در من کسی راه می رود که ابتدایش پیدا نیست

نه پنجره ای

نه دری

که هر سو آزادی دهشت ناکی است

دلم می لرزد

و صدای خنده های بی سر انجامی

وحشت ام را چندان می کند

باید بایستم

واگر توان ام باشد در خود بنگرم

اگرچه ترس از خود

مرا به جنون خواهد کشاند

مهراب حیدری

و این تکرار بی پرنده

این روزها آنقدر بزرگ شده ام که لباس کوچک شده ی پدر بزرگم را تنم کرده اند
و نهاده اند کلاه لبه دارش را بر سرم
حالا با دستهای باز انتظار
کسی در آغوش نمی کشد مرا
و چرنده ها نیز بیزار از منند
تنها خورشید
هر سپیده دم مرا در آغوش می فشرد
و من اشک گونه هایم را بر شانه هایش
خشک می کنم
و دوباره بودنم
پروازی می دهد به پرنده و این تکرار
بی پرنده
بی تو
آزار می دهد لباسهایم را
حسین عبدی

چارانه‌ها


هزار و سیصد و هشتاد و پنج سال دروغ
به سوی قلب من آورده اند باز هجوم
دقایقی که به دنبال مرگ خاطره اند
تمام ثانیه ها پر از قداست شوم

پرندگان فریبا از زمین رها شده اند
به سوی راه صعودی در آسمان حیران
و من به جادهء متروک دین می اندیشم
به آدمی که کهن شاهکار نا مفهوم

برای آنکه زمین بارور شود از جسم
عجب شروع قشنگی ست رفتن و مردن
و عشق سازهء ویرانگر یست تا انسان
به زیستن به نبودن به یک غزل محکوم

پر از تقدس اشکم دچار عصمت مرگ
هنوز روی مرا زائری نبوسیده ست
زیارتی که گناهش تغزلی ست نجیب
سفر به غربت بی اصل زاده ای معصوم
 
از این به بعد تمام برای ادامه دادن خویش
تمام خستگی ام را سکوت خواهم کرد
همیشه با هیجان نجیب خود کرده ست
شبانه های مرا کفرواژه ای مسموم
ز.محبعلی

بانو


بیا با راز چشمانت مرا آغاز کن بانو
بیا با بالهای من کمی پرواز کن بانو
ببین نت های چنگم را به روی میله ها امشب
و با لب های خاموشت مرا آواز کن بانو
ضریح پاک من بوده تمام این قفس هر شب
دلم پرواز می خواهد قفس را باز کن بانو
من از تو آسمانت را نمی خواهم که می بخشی
همان احساس پاک ات را به من ابراز کن بانو
رسول عشق من باش و نسوزان شعله شک را
و آتش را گلستان کن بیا اعجاز کن بانو
بیا ای هم قفس با من بخوان شعر پریدن را
بیا با بال های من کمی پرواز کن بانو
داود اسدی

دنیا به تاخت می روی


دنیا به تاخت می روی و من بریده ام
من از شراب تلخ تو مستی ندیده ام
آن قدر کوچه به کوچه به خانه گذشتهام
لِک لِک کنان به خانه آخر رسیده ام
اما برای در زدن انگار وقت نیست
من پشت میله های همین در خمیده ام
جایی که عشق بال پریدن نداشت من
هی آسمان به دور نگاهم کشیده ام
شاید که در توهم پرواز عاشقی
من بی جهت برای رسیدن تپیده ام
مثل هزار قطره در آغوش آفتاب
در آرزوی موج شدن آرمیده ام
حالا قطار رفته و من خسته مثل ریل
تصویر شهر گمشده ام را ندیده ام
رضا دستجردی

قهرم

چند روزی ست که با ساز و صدایم قهرم
گنگ و بی حوصله با حال و هوایم قهرم
با صدایت که از آن دور مرا می خواند
با خودم هم که چرا بند به پایم قهرم
از در خانه ی تان رد نشدم بعد از تو
دیگر امیدی نبندی که بیایم، قهرم
شاید این بار به هر منظره ای بر بخورد
این که من با همه پنجره هایم قهرم
سال ها راز و نیازم همه بی پاسخ ماند
با خدایم نه که با قبله نمایم قهرم
رسول زاهدی

بگذار گم می شوم

گمشو
چشم/ بگذار گم می شوم
ده
بیست
سی
چهل را گذراندم دیگر پیدایت نشد
در این گریزستان
سر که نمی زنی
سراغ که نمی گیری
لااقل من چشم می گذارم تو گمشو
چهل
پنجاه
شصت
هفتاد را که گذراندم هر دویمان گم شدیم
حمیدرضا گروسی