Thursday, September 9, 2010

چترها یکنفره اند


من در این بارش  ماتم
زیر چتر تو پناه آوردم
من نمی دانستم وسعت چتر محبت آنقدر کم باشد
بی خبر بودم که در این دنیا
مد روزاست
چترها یکنفره اند
رحیمه رسولی

پیرهن سفید گلی از شیطنت کودکانه ات را

کوچه پیر شده است
و دیوار بلند باغ
چه حقیرانه زانو زده
تمام توپهای افتاده به باغ را
به تماشا بنشینی
کوچه پیر شده است
و آرامش بوی خاک خیس
با قدمهای سنگین
برسنگ فرش کوچه
آشفته می شود
کوچه پیر شده است
و هنوز در انتهای یک روز بارانی
مادر
پیرهن سفید گلی از شیطنت کودکانه ات را
سر حوض خاطره ها می شوید
و باز مخفیانه
به آغوش هوس کوچه سر می نهی
و باران سلام آسمان را
برگونه ات بوسه می زند
خیس می شوی از باران
گر می گیری از تب
و هذیان باران را و کوچه را و...
در بستر تب
خالصانه ترانه می شود
مهراب حیدری

وقتی ویکتور هوگو با آن سیبیل پت و پهنش اقتصاد جهانی را وادار به کرنش می کند



تو از بینوایان حرف می زنی و من
به یاد سبیل پت و پهن ویکتور هوگو می افتم
که ژان والژان را اسیر تکه ای نان کرد
در تمامی ادوار عمرش
ویکتور هوگوی لعنتی!
نه نه! من منتقد نیستم
می توانی ضربان قلبم را بشماری
آن وقت می فهمی که بینوا نیستم
فقط دلم برای کوزت می سوزد که هر روز مجبور است برای خرج عمل پدرش دستفروشی کند
اصلن چه تفاوت می کند
پاریس باشد یا تهران
وقتی ویکتور هوگو با آن سیبیل پت و پهنش اقتصاد جهانی را وادار به کرنش می کند
/
حالا که بینوایان کم کم دارد به خاطره ها می پیوندد
ژانوالژان بیمار هنوز اسیر آن سیبیل چرب و چیلی است
که با تمام تلاشش باز هم گیوتین ختم شد و Repoplic
فال هم می گیرد تا خرج عمل پدرش که چه عرض کنم
و کوزت تازگیها
خرج عمل شوهرش را هم ...
حمیدرضا گروسی

دیوانه ام مگر که به چاقوی یاد تو

دگر کسی ندیده که من ناله سر کنم
دل را به زخم خاطره ات خون جگر کنم
دیوانه ام مگر که به چاقوی یاد تو
این زخم را بکاوم و هی بیشتر کنم
آری تو رفته ای به جهنم بهشت من
من خویش را چرا بی تو در به در کنم
ای اشتباه فاحش چشم من ای بزرگ
باید فقط به چشم حقارت نظر کنم
احمق تویی که دوست به دنیا فروختی
دیوانه ام که عمر به نفرت هدر کنم
ما هر دو باید از دل این جاده بگذریم
بخشیده ام تو را که سبک تر سفر کنم
مینا بهروز

سلام حضرت حوا، سلام نسل جدید


سلام حضرت حوا، سلام نسل جدید
سلام نقطه ی آغاز زندگی خورشید
شما که نقطه ی آغاز زندگی هستید
خدا کند که در این خط به انتها نرسید
شما که تازه به دنیا رسیده اید اصلن
به زندگی و به مرگ و خدا نیندیشید
دو روز بعد که عاشق شدید مثل من
شکوه و لذت غم را درست می فهمید
و خستگی که به زودی سراغتان آمد
شما سراغ خدا می روید و می پرسید
چرا مرا به جهان داده ای چرا و چرا؟
و بعد مثل همه با زمانه می رقصید
شما که وارد بازی شدید پس باید
گلوی هرچه خدا را به دست خود ببرید
خلیفه های خدا در زمین ، خداحافظ
همیشه حسرت ماندن، رها شدن بکشید
هوای پاک زمین هم حرامتان باشد
شما به من به خدایم دوباره خندیدید
ز. محبعلی

ناجیان گفتند

صدایی که گوش تاریخ را لرزانده بود
ناجیان گفتند:
و ما برای ستمکاران جز قایقی سوراخ نمی بینیم که هر چه کلاهشان را پیاله کنند، عرق هاشان بیشتر از آبی ست که غرقشان می کند...
اینک فاجعه در رسیده بود
و ما به شادمانی قایق به آب دادیم
بدون هیچ کلامی یا حتا کلاهی یا حتا تکه نانی زیرا پدرانمان و نیز پدرانشان
برایشان گفته بودند
واقعه بس شیرین خواهد بود برای شما که در هر زمین خوردن دنبال حکمتی می گردید
اما واقعه بس تلخ بود
برای ما که حالا
قایق سوراخ را حتا کلاهی برای پیاله شدن نداشتیم
و یا حکمتی که هیچگاه نیافتیم
ناجیان از فراز سرهامان
گفتند: ناامید شیطان است، دستها حلقه کنید، آب ها را بیرون بریزید
و ما هی پنجه زدیم
پنجه کشیدیم، پنجه، پنجه
کسی فریاد برآورد: ای دیوانه ها آب زنوان را درگرفته است و شماها با دستانتان آب را چنگ می زنید
ناجی ندا در داد کافر...کافر
و مردم گرگ وار تکه کردند مردم تکه تکه کردند و ما پنجه می زدیم
پنجه می کشیدیم پنجه، پنجه
واقعه عجیب فجیع بود
و حالا طنینی که گوش ما را لرزاند
گفتند: و ما برای ستمکاران جز قایقی...
و ما بلند حماقت سالیان را از نظر می گذراندیم
حالا که عرق‌هامان بیشتر از آبی بود که غرقمان می کرد
مهدی حیدری

تنها نشانه از او یک خط و ردپا شد


در آسمان یک شب یک نقطه چین رها شد
با شعر من بیامیخت با قصه هم صدا شد
بیگانه بود با من حتا نگاه مشرق
شعر نخوانده را خواند آن وقت آشنا شد
برگ سفید دفتر از دفترم بیفتاد
آن روز برگ دفتر تن پوش بادها شد
در انتهای هر خط حتمن که نقطه ای هست
اما برای خطم صدنقطه انتها شد
آن نقطه چین شب را هرگز کسی نفهمید
آن خاطرات رنگی بیهوده نخ نما شد
بر روی صفحه ی شب آهسته او قدم زد
تنها نشانه از او یک خط و ردپا شد
داود اسدی

نمی پرستمت


اگر دستهایت مقدس شوند
و چشمهایت دو شعله آتش
و نگاهت تمام گفتارهای نیک
نمی پرستمت
حتا اگر اهورا شوی
لیلا دهقان نژاد

من در آشوویتس سوختم

من در آشوویتس سوختم
آنجا که ننگ بی رنگ بود
و حالا به گواه ایستاده ام
آنهایی را که
روزی در تبعید
عکس العمل نبیند
پریسا خلیقی

برگور خاطرات بخوانیم شعر و بعد


در متنهای یخزده از حرفهای سرد
در ازدحام کوچه، از انبساط درد
یک ردپای مانده از آن روزها ی دور
درگیر ذهن گمشده در چشم هرزه گرد
میدان شهر و رویش صدها مجسمه
تفسیر ماجرا صف اعدام هر چه گرد
بوی عفونت از تن مجروح حادثه
با اشتهای مرده ی احساس ما چه کرد
برگور خاطرات بخوانیم شعر و بعد
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
غلامرضا دستجردی