Friday, January 28, 2011

من خواستارسيب بودم


نگاهم به سيبي در باغ همسايه بود
به سويت چرخي زدم و گفتم
زيبايي آن سيب را......
با نگاهت كلامم را بريدي
ديدگانت سرد و خاموش بود
هيچ نگفتي
به آنجايي كه چشمانم را با خود برده بود
خيره شدم
منظره اي نبود جز
 پنهان شدن خورشيد
لا به لاي شاخ و برگ كاج
بغض نگاهت موج مي زد
من خواستارسيب بودم
و تو خورشيد
بناگاه ابر چشمهايت باريدن گرفت
قطراتش مي خواندند
١،۲،۳
لعنت بر سيب
بر كاج
و سومي صداي من بود
راستي چرا خورشيد پنهان است ؟
نگاهت كردم
فقط براي پاسخ
و باز هم
در چشمهايت همان را خواندم
(( سيب ، خورشيد ، كاج ، صدا ))
اي كاش هرگز
هرگز صدايت نمي كردم
                                (( نوشين سبزه ))

No comments:

Post a Comment