پسر روبروش وایساد و گفت: چندبار بهت بگم حرفام رو گوش کن وگرنه میزنم خرد و خمیرت میکنم. دستت را بنداز پائین! ببین چی دارم میگم اگه یه بار دیگه ادام رو درآوردی هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.
زن افعانی با یه بچه چهار، پنج ساله کنارم نشست. بچه بوی عرق میداد و خودش هم چشماش قی کرد بود. وقتی این وضع را دیدم چندشم شد. جای دیگه خالی نبود. ورامین میره؟ همانطور که داشتم بیرون را نگاه میکردم، گفتم آره! بدجوری برف میاومد. دو سه تا تصادف هم راه بندون کرده بودن. هوا کم کم داشت تاریک میشد و بوی اینها هم اعصابم را خردکرده بود. یه کتاب از تو کیفم درآوردم و شروع کردم به ورق زدن. میخواستم خودم را یه جوری سرگرم کنم احمقانه بود. خودم میدونم آره تو اون تاریکی و سر و صدای بوق ماشینا و مسافرا مگه میشد چیزی خواند؟! نفهمیدم که چطوری شد یه دفعه بندازم چطوره؟! نه سرما می خوری با خودم گفتم تا حالا اشوه افعانی ندیده بودی که این رو هم دیدی. خوشگله نه! همه میگن خیلی بامزه است بابای مرحومش میگفت: «به تو رفته» باباش چاه کن بود! ... من فکر کردم شوهرت بود. نه! پسر مرده آخه اون شب عموم اینا خونه ی ما بودن. کدوم شهر بودید؟ مزار شریف. من و شوهرم تازه نامزد شده بودیم. خونه ما حیاط بزرگی دشات و گوشه حیاط یه انباری با حصیرا درست کرده بودیم و خرت و رتا رو اون تو گذاشته بودمیم. رفته بودم یه خورده پیاز بیارم که نامزدم رو پشت سرم دیدم.
سرم را تکیه داده بودم به شیشه ماشین و بیرون رو نگاه میکردم. نیم ساعتی تو انباری بودیم که صدای خمپارهها رو شنیدم. نتونستم بشمارم چند تا بود. تموم خرت و پرتا رو سرمون ریخت.
نمیدونم چقدر طول کشید صدای خمپارهها قطع شد. اوّل شوهرم خونه رو دید شیون کشید. فهمیدم که خونه خراب شده ولی نمیدونستم همه زیر آوار موندن. مادرم یه ساعتی زنده بود اما اون هم عمرش رو داد به شما نه بابا عمر خودمون واسهی خودمون کافیه. حال و حوصله بذ ل و بخشش یه زن افعانی رو ندارم. آخه میدونید اونجا امکانات اصلاً نیست شاید خدا میخواست که من و نامزدم با پسرعموت بود. گفتم که اون موقع نامزد بودیم تو انباری باشیم. خواهرم خونه شوهرش بود هرات. حالا هم هیچ خبری ازش ندارم. شوهرم گفت: باید از افعانسان بریم اینجا نمیشه زندگی کرد. امن نیست اولش مخالفت کردم و گفتم خاک خونواده هامون اینجاست کجا بریم؟ اونجا غریب و بیکسیم آخه مگه مرده اینا واسه ما نون و آب میشه؟ فردا که بچهمون به دنیا بیاد چی؟ گفت تو یکی از شهرهای ایران – مشهد یکی از دوستام هست واسه ما کاری پیدا یمکنه. بالاخره قبول کردم و به ایران اومدیم.
یار ممد تو یه شرکت خونه سازی کار میکرد واسه شوهرم یه کاری پیدا کرد. بعدش هم یه کانتینر به مادادن تا توش زندگی کنیم. دو سه تا دیگه هم بودن که بقیه کارگرها اونجا زندگی میکردن. اونا همه مجرد بودن. من هم هر روز صبح خونهی اونا رو تمیز میکردم. از من خیلی راضی بودن. عبدالرضا رو تو مشهد به دنیا آوردم. کارگرا واسهی کاری که میکردم همیشه آخر ماه قند و چای و از این جور چیزا واسهمخون آوردن. اونا تقریباً هر شب خونه ما شبنشینی میاومدن. یارممد بیست و سه چهارسالش بود. اون و شوهرم با هم سر یه چاه کار میکردن. هر وقت میاومد خونهمون بچه رو بغل میگرفت و ناز میکرد. میگفت چه خوشگله حیدرعلی میخندید و میگفت به مادرش رفته. بعدش هم من رو نگاه میکرد و میگفت: خدا سایه شماها رو از سرش کم نکنه.
چندشبی بود که هر شب موقع خواب صدای در میاومد ولی محلش نذاشتیم. هیچوقت بهش شک نکردیم. فکر کردیم گربهای یا شاید چیز دیگری باشد. یه روز صبح که رفتهبودم خونهی کارگرا رو تمیز کنم دیدم کاه یارممد گریهکنان سر رسید. چی شده؟ .... یالا بگو دق مرگم کردی؟ هیچی نگفت و رو زمین نشست و خاک بر سر و کلهاش میریخت. دلشوره عجیبی داشتم. چی شده؟ چه بلایی به سرت اومده؟ اخرجت کردن؟ دادش به هوا رفت و گفت: ... حیدرعلی... حیدرعلی... حیدر علی چی؟ حیدرعلی تو چاه بود و من خاک رو بالا میکشیده یه دفعه دلو پاره شد و خاک و سنگ ریخت رو سرش زارزارگریه میکرد. نمیتونستم گریه کنم. یارممند بلند شد و دو تا خوابوند تو گوشم. بغضم ترکید. وقتی به بیمارستان رسیدیم دیگه دیر شده بود.
بعد از حدود یه ماه و نیم دیگه یارمحمد گفت: اینجا واسهی تو شگون نداره. دیر یا زود بیرونت میکنن. من تهران یه آشنا دارم. اونجا واسه من بهتره. تو هم یه کاری پیدا میکنی و خرج خودت رو درمیاوری. اونقدر اصرار کرد تا بالاخره قبول کردم. دیگه نمیدونم پشت سرم چی میگفتن. دوستش تو شهر جدید پردیس... شهر جدید پردیس دیگه کجاس؟ تو جاده رودهن. آهان! اونجا کار میکرد. یه دو هفته اونجا بودیم. خونهمون پرت بود. تو فاز چهار هنوز اونجا کسی زندگی نمیکرد. من کارای خونه رو انجام میدادم. یه شب موقع شام یارمحمد یه دفعه سر و صدا راه انداخت و گفت: زنیکه!
این غذا یه که درست کردی تو اصلاً هیچ کاری بلد نیستی و شروع کرد باهام دعوا کردن. نمیدونم چرا ولی فکر میکنم دیگهاز من سیر شده بود نه از غذا. آخه همه مردا همینطورن. داد زد و گفت: فردا که بر گشتم نباید تو رو اینجا ببینم.کجا کار میکرد؟ پیش دوستش عمله بود. کثافت الدنگی. فردا صبحه بیرون نرفتن. فکر کردم دیشب حتماً واسهش اتفاقی افتاده و عصبانیه. ناس بالا میانداخت یا تریاک می کشید. شاید اون شب خمار بود. نمیدونم چه غلطی میکرد. از یار محمد همهچی برمیاومد اما وقتی که غروب برگشت و من رو دید موهام رو چنگ زد و بیرونم کرد. هرچه گریه و خواهش کردم که امشب من و راه بدن قبول نکردن فقط یه هزارتومنمی از پنجره پرت کرد.
پاش به پام خورد و خندید و گفت: اگه گفتی کجا رفتم؟ همونطور که سرم رو به شیشهی ماشین تکیه داده بودم، گفتم نمیدونم. اومدم تهران. تابستون بود. اون شب تو یه پارک خوابیدم. امشب هم میرم ورامین پیش دوستام یه ماهی میشه که باهاشون رفیقم. قول دادن که یارممد رو پیدا کنن.
جریان رو واسه دوستام تعریف کردم و هر هر خندیدن و گفتن پسر! بخت و اقبال بهت رو آورده بود. چرا لگد زدی به بختت؟ خب یه زن افغانی. نه! یه زن خارجی میگرفتی.
پسر مشت محکمی به آینه زد و زمین و زمون رو زیر فحش گرفت با دستی خونی از خونه بیرون رفت.
در را باز کرد وارد راهرو شد، مستقیم به طرف اتاق خوابش رفت، لباسهایی که هنوز بوی سرفههای مکررش را میداد ازتن درآورد و به گوشهای پرت کرد. نگاهش را به سمت کند لباسهایش دوخت، چهرهاش مانند ذغال برافروخته شد و سرفه امانش را برید. تمام رگهای صورتش برآمده بوددن. نگاهش را به آسمان اتاقش هل داد، این تها کاری بود که سرفههایش را تسکین میداد. خودش را جمع و جور کرد، دستی به صورتش کشید، آرام شده بود. از جا بلند شد به سمت کمد لباسهایش رفت، لباسهای تمیز و اتو کرده بودند اما هنوز بوری میرنمیاش را میدادند، بوی سرفه، بوی تمام دردهایی که پیکرش را فرتوت و صورتش را زخمی، اینرا بارها برایم تعریف میکرد.
از داخل کمد چفیه و پوتینهایش را برداشت، چفیه را دور گردنش انداخت، پوتینها را پا کرد تا دستش به بندها خورد. پودر شدند. انگار بندها دستان لرزانش را به مسخره گرفته بودند از جا بلند شد و مستقیم به سمت در ورودی رفت، در را باز کرد، شنهای ساحل را میشد دید خودش را به زور تا ساحل کشاند، اما انگار یادش رفته بود خودش را در آینه ببیند. نزدیک دریا شد. آرام بود. آرامتر از سقف اتاقش، نزدیکتر رفت، تا خودش را در آینه ببیند. نزدیکتر، جلوتر، جلوتر، آنقدر که دستانش از آب بیرون آمده بودند. دستانش میلرزید، انگار تمام دستهایش سرفه میکردن، بوی سرفه در آب پیچیده بود. آب هم بوی سیرنی اش را میداد.
پیش از اینکه بیدار شود فهمید که مرده است، روی آخرین ردیف صندلیهای مینیبوس قرمز و خاک گرفته با روکشهای مخمل دود زده که زمانی به قهوهای میزند. زیرش نرم بود یا نه، اهمیتی نداشت. مهم راننده ای بود در چند متر جلوتر تنها موجود زندهی اطراف که فکر میکرد با فشار روی پدال گازی که تخته شده بود، میتواند زودتر از شر این جسد خلاص شود. دستهای لرزانش زیر سوسوی چراغهای جاده فرمان را میفشرد و ماهیچههای پایش منقبض شده بود. مردمکهایش دودو میزدند و جرأت نگاه به پشت سر را نداشتن. به جنازهای پیچیده در یک پتوی شطرنجی و کهنه ....
هنوز گرم بود. بوی خون میداد و سرخی اش تا روی کفه مینی بوس را وشانده بود. قارقار موتور به نهایت درجه اش رسیده بود و مینیبوس را با سرعت نور بسوی تاریحی میراند.
پرده ها مثل بادبانهای کشتی شکسته ای پس از حمله دزدان دریایی تکان میخورند وجریان باد روی سقف مینی بوس از شکافی کوچک به داخل نفوذ میکرد. جاده خلقت در پیچ و هم دشت ناپدید میشد و باز بیرون میآمد و همه این اوهم در گرگ و میش صبحی بهاری رخ میداد که زنگی به هنگام همه شان را پاک کرد. چشمانش را که باز کرد عقربهی ثانیه شما را دید که به سرعت از روی دوتای دیگر که هر روز صبح در جای همیشگی شان میدیده- عبور میکند. با مشت اول دوده روکش صندلی ها و با مشتهای دیگر پر از آب سرد چشم انداز جاده محو شد و بجایش مردی را روبرویش دید با یک چین دیگر در گوشه چشمها که شاید دیروز نبود.
هنوز صدای خندههای دیشب مهعمانها در گوشش میپیچید. مجبور بود با آنها بخندد و مجبور شده بود آنها را دعوت کند. حالا هنوز میخندید و او سرش دردگرفت بود از خندهها... ناگهان پشت سر آنه دو مرد دید با لباسهایی همشکل ایستاده بودند و زل زده بودند در چشمهایش که جین نداشت. شاید اسلحه هم داشتند. از پشت یکیشان بچه ای مو فرفری دوید جلو. وقتی روبروش رسید قد کشیده بود وعینکی شده بود. دائم لبهایش را تکان میداد ولی صدایی بجز سوت چند خمپاره شنیده نمیشد. یکی زا خمپارهها بین او و پسر منفجر شد و همه جا را غبار گرفت. پشت غبارها زنی داشت سیگار کشید و دودش را فوت میکرد توی چشمهای او چشمهایش برق مید وزن بلندبلند می خندید. کنار ش زنی با چادر گلدار ایستاده بود و لبهاشی را گاز میگرفت. دوباره همان دو مرد آمدند. در دستشان چند کتاب بود. کتابهار ار پاره کردند و به سوی او دویدند. هنوز یقهی او را نگرفته بودند که محو شدند و فقط مردی مخاند با چینی در گوشه چشمها که شاید دیروز نبود.
داشت دیر می شد. سریع لباسهایش را پوشید و در تاریکیهای کوچه گم شد. کنار درخت بزرگ چنار، کنار خیابان منتظر بود تا مینی بوس سر برسد. هوا کاملاً روشن نشده بود و چند کتاب در دستش بود. به هر طرف که میدوید دو مرد جلویش را میگرفتند. دو مرد با لباسهای همشکل از هر سمت به طرفلش میآمدند. ناگهان دو مرد تبدیل شند به دو هاله نور. مستقیم به سویش آمدند و خودشان را به او زدند....
... مرد احساس کرد وسط خیابان است و دو نور او را به هوا بردهاند، بعد راننده را دید که با چشمهایی وحشتزده نگاهش می کند و سعی میکند او را به داخل مینی بوس بکشاند به سمت آخرین ردیف صندلیهای مینی بوس قرمز و خاک گرفته با روکشهای مخمل دود زده ... سعید صفری