Friday, November 26, 2010

ستاک - سال اول - شماره اول

برای دریافت فایل پی دی اف شماره دوم / سال اول مجله ادبی ستاک بر روی مدیا فایر کلیک و اندکی صبر کنید   

Tuesday, November 9, 2010

باغ بزرگ ما

در باغ بزرگ ما
همیشه بوی کود
بیشتر از بوی گلهای زرد و نحیف
قد می کشد

ريسمان پوسيده ي پدر

برای بقا خلق شدید

و نگاهتان هنوز
سیاهپوش مسافری است
که خطوط زندگی و شاید عشق را
به پایان نرسانده... .
و هی چنگ می زنید
ریسمان پوسیده ی پدر را
که تنها راه صعودتان است

سياه کردن

من پایان خوش یک داستان بودم و تو

آغاز یک موسیقی مبهم
و آرزوی ما کلاغ قصه ها بود
که هرگز به خانه نرسید
بالا همیشه نیلی
پایان همیشه دود
ما را به واسطه ی همین دود سیاه کرده اند

ايجاز دستهاي تو

من که هیچ
تو که می دانی
دیرگاهی ست
این ساحل
این صخره ها
سیلی خور دستهای حریص دریا بوده است
اینجا روز هم
کوتاه می آید
شب آنقدر زبان درازی می کند
که انقلاب چشمهای تو را هم
به سخره می گیرد
روی تاریخ که ایستاده ام
حالا
می بینی این قصه شاهکاری شده است
که باز
در ایجاز دستهای تو
خلاصه می شود

زمان

شما
همه ساعتهایتان را روی پنج تنظیم کنید
من اما
شیشه ی ساعتم را می شکنم
عقربه ها را کج
تا زمان همیشه به شما دهن کجی کند

خيال

به خیالم آمدی
و درد به تارم، پود شد
رعد همین صدایی که رابط من و توست
می گذرد
دیگر صدایی
تو را به یادم نمی آورد
فقط این خیالهای زرد
شانه هایم را سنگین می گذرند
من میان شبهای همیشه بی تو
ستاره را قرمز می بینم
به خیالم آمدی
که رد تمام رعدها را گل کنی
به خیالم
همیشه رابطه ای زرد
تمام تاروپودهای درد را
برایم سایه می شوی
بماند
بماند که زندگی نمی گذارد
تمام خردریزهایم را حساب کنم

نت هاي خاموش

یکبار دیگر شعر بیداری دوباره
یک نقطه و میزان تکراری دوباره
تصنیف های از بی کوک قدیمی
نت های خاموش سرکاری دوباره
مضرابهامان خسته از این راست چپ ها
صدها سکوت و درد خرواری دوباره
امروز هم تصویر دنیا روی دیوار
یک شکل مانده گرد و پرگاری دوباره
یک بار دیگر سازهامان بی هیاهو
کز کرده اند از درد سرباری دوباره

خدا و ناخدا

در ذهن عشق پیشه ی این خسته تا تویی
همواره آن یکی که نگردد دوتا تویی
تعبیر عاشقانه ای از مرگ و زندگی ست
یک لحظه بی تو بودن و یک لحظه با تویی
هر شب که چشم پنجره ها بسته می شود
یادی که می وزد به دلمبی صدا تویی
آن کس که مثل زندگی جاودانه است
در من همین که می شوم از خود جدا تویی
من، از من و تو بودنمان سخت خسته ام
آن مفردی که جمع کند این دو را تویی
بر موج کفر کشتی دل نرم می رود
وقتی خدا تو هستی و تا ناخدا تویی

طعمه

شما طعمه های ایشان شده اید

گوشتالو و بی استخوان
گفتند و ما نوشتیم
تور ما خانه ی ما
زندگی سخت تر خواهد شد
قیل و قال ها بالاتر خواهد گرفت
توفیری بین ما و شما نیست
شما لای دندان های ما تکه پاره خواهید شد
و ما لای منقار آنها
ما ، شما
گوشتالو و بی استخوان

اميد محض

پژمرده ساقه های جوان و شکفتنی

اما هنوز گفته نشد حرف گفتنی
باید گذشت از گذر غصه ها ولی
با یک دهان بسته و یک قفل آهنی؟
تا کی به جرم این که گناهم پریدن است
پرواز را علامت ممنوع می زنی
تا کی؟ بگو بگو؟! که مرا دوره کرده است
یک مشت درد کهنه ی درمان نکردنی
بگذار تا به جرم نوشتن فدا شوم
با این امید محض که تنها تو با منی!

تا تو نگاه مي کني

بیا با من بخوان با من دلت را سرپناهم کن
نمی خواهم کسم باشی فقط بنشین نگاهم کن
نمی خواهم تبم باشی خیال هر شبم باشی
فقط هر وقت می آیی کمی همرنگ ماهم کن

***
تا تو نگاه می کنی غرق نگاه می شوم
یکسره ناله می کنم یکسره آه می شوم
تا تو نگاه می کنی من خفقان کوچه را
می شکنم برای تو چشم به راه می شوم

***
ما پر از شوریم و ابری غرق بارش می شویم
ما پر از ایمان که آن بالا گزارش می شویم
شکوه ای از ظلم و جور و مرگ در این راه نیست
بارها خط خورده ایم از نو نگارش می شویم

***
من و تو قصه ی فرجام یک سرآغازیم
و هر دو آخر این قصه رنگ می بازیم
و قصه ها مکرر همیشه یک جورند
من و تو که در آخر طنین یک سازیم

آفتاب بي نهايت

وقتی پس از زمستان، پائیز می آید
و سهم هر کس از آفتاب محدود است، به وسعت پنجره اش
این که من دیوارها را می شکنم
یعنی آفتاب بی نهایتی می خواهم

...

سکوت شب ترک برداشت وقتی ماه عریان شد
تمام شهر خندید ند و مرگ ماه آسان شد
فقط یک لحظه ی دیگر برای زنده ماندن
که سهم رقص ماهی ها کنار ماه بی جان شد
منم آن ماه، آن شب پوش دور از نور نورانی
منم آن چشم تاریکی که بعد از مرگ، انسان شد
هنر کردم اگر دستی به سوی آسمان بردم
و یا دستم به روی آن کویر سرد باران شد
قسم بر آب اگر روشن ترین هستی
برایت می نویسم من، همان نوری که پنهان شد

تلنگر

سرسختانه
افکارت را
به این کاغذها تحمیل نکن
و اینچنین
ذهنت را اسیر واژه ها
اتاق خیالی همیشه خالیست
آخر می دهد بر بادت
مثل هزار آزروی رفته بر باد
این اندیشه هایی که می برند به ناکجا
به هر چه غزل و سپید و قصیده
سوگند
همیشه درگیر اوهام بود
ذهن آدمی
تلنگر نخورد
اندیشه ی هیچ نیوتونی
وقتی که آدم
حتا سبکتر از یک سیب
به زمین خورد