Friday, June 25, 2010

ماجرای خلقت و استبداد



سلام
شکلات نبودنت را بلیس
که زیر این سقف ما هیچوقت با هم نبوده ایم
وتن هایمان با هم آشنا نشدند
که بود تو ممکن نبود جز از بودن ما
و ماجرای خلقت و استبداد از همین اتاق آغاز شد
که غریبه بوده ام من با جهان بالای  این پله ها
شکولاتت را بلیس
که تو بی شباهتتر به سنگ، به درخت، به من
به سوزش این جراحت بر پوست دستم
و بی نیازی به لبخند، به دلیل، به موسیقی
پس به نبودنت ادامه بده
در شب تنهایی ام
و هوی و های هزار مسئله ی درک نشده
بر جمجمه ام
فصل می رود به سمت پاییز
و تو بی نیازی از فصل ها
معلق در بی تعلقی به هیچ تاریخی
و هیچ چیز وصلت نمی کند به من
به او
پس عاشق نمی شوی و گرم
سردت نمی شود
در شب های برف
و دردت نمی گیرد از درد
شکولات نبودنت را بلیس
بی طعم
بی درکی از طعم
که دنیا و آدم ها
ریل ها و
راهروها
پل ها و پاها را نمی فهمی
کتاب را ورق نزدی و پزنی را
با چادر گلدار
کوپن های مچاله شده در مشتش
که در انتهای کوچه گم می شد
ندیده ای
سماع مرا در رقص شعله ی شمع
میل بقا را در چشمه های شیر گرسنه
و لاشه آهو را نمی فهمی
نبودنت را دوست داشته باش و نباش
که دوست داشتن برای ماست
حجم/ بُعد/ صدا
که تو بی نیازی و مسلح به نیستی
توی آشپزخانه از بوی غذا عق نزده ای و
دیازپام نخورده ای که بخوابی
نجنگیده ای و نرقصیده ای و پرت نکرده ای
خودت را
و نسوزانده ای
پاهات را با سرخی شعله سیگاری
سیاه نبوده ای و سرخ
گم شده در قبیله ای بی لباس
شکولات نبودنت را بلیس و باور کن
که تو بی نیازی به باور
به ترس
به شب ادراری
به ناخن جویدن
به انتظار/ به پوچی
تو نیستی
پس این چنین آغاز شد
ماجرای خلقت و استبداد
سحر محمدی

ساعت درست روی چاهار مانده بود

ساعت درست وقت قرار ایستاده بود
پاییز می رسید و بهار ایستاده بود
وقتی پلنگ چشم تو جستی بلند زد
آهوی دل به شکل شکار ایستاده بود
من سعی می کنم که بیایم به دیدنت
هی نامه می دهم "که قطار ایستاده بود"
آن سوی روشنایی چشمان اشک بار
یک سرنوشت تیره و تار ایستاده بود
دیگر کجاست منظره سبز دیدنت؟
" تصویر تلخ چوبه دار ایستاده بود"
ساعت درست..."عقربه ها مات مانده اند"
ساعت درست روی چاهار مانده بود
مهرنازعطایی

Thursday, June 3, 2010

دفتر نقاشی


در هوای خاطراتش پر کشید
دخترک زجری ز یک باور کشید
دفتر نقاشی اش را باز کرد
رنگ کاغذ ها دوتا کفتر کشید
کلبه ای بی پنجره سرد و نمور
قهر با دنیا اگر چه در کشید
قصه« من دوستت دارم ، نرو»
جزءجزء قصه را از بر کشید
ناگهان خود را دم آئینه دید
دختر را با دو چشم تر کشید
قاب عکس مادرش را ناز کرد
بوسه ایی بر کفتر دفتر کشید
یادش آمد مادرش روزی که رفت
جیغی از ناباوری خنجر کشید
گریه دریا شد امانش را برید
بر ورق دریایی از گوهر کشید
روح مادر هم از آن سو زجرها
از غم تنهایی دختر کشید
طفلک انگار از این آگاه بود
چهره اش را چهره ای مضطر کشید
حسرت آغوش مهر مادری
بر دل بی طاقتش لشگر کشید
کوه صبرش کودکانه آب شد
پاره اش کرد و یکی دیگر کشید
نمره اش از دید بابا بیست شد
دخترک یک گل ولی پرپر کشید
امیر براهویی

نیمه گمشده

هفت سال گذشته. حالا محله عوض شده و خونه عوض شده. آبجی عروسک نداره. بچه داره، بچه راستکی. شوهر داره، شوهر راستکی.
دیشب اومدم خونه با دایی جون، دایی جون خوبه، دایی امید خونست. دایی جون کاغذ آقای مدیر رو داد به مامان. زیر ورقه یه اثر انگشت گرد و بزرگه. توی اثر انگشت یه چیزی نوشته شده که هر چی بخونی تموم نمی شه. دایره ای نوشته شده هر چی بخونی تموم نمی شه. آقای مدیر نوشته من می تونم خرید کنم.
جلوی مغازه دیدمش. چادرش سیاس قشنگه، نازه، خوبه. مغازه دار- مامان اسمش رو گفته بود من یادم نیست- یه چیزی گفت. نمی شنیدم.
پارسال تابستون دوستم می گفت: هر کی یه نیمه گمشده داره. گفت خودش اون نیمه گمشده رو پیدا کرده گم کرده آخر سر اون نیمه گمشده دوستم رو پیش ما آورده بود. پیش آقای مدیر آورده بود. آقای مدیر خوبه. دوستم شعر می خوند. می گفت: همه خوبن.
مغازه دار داد زد( آهای بقیه پولت) اما من که نمی دونم بقیه پولت چیه. خوبه یا بده.
دنبالش می رم نیمه گمشده منه. چادرش سیاس،قشنگه، نازه، خوبه. اینجا خونشونه. بچه های کوچشون دورمون می کنن( مریم خوله شوهر داری) (مریم خوله شوهر داری)
دستم درد می کنه. بچه ها سنگ می زنن. مامان می آد با دایی جون. دایی خوبه، دایی امید خونست. مامان داد می زنه( از صبح تا حالا کجا بودی؟ عجب غلطی کردیم آوردیمش خونه. داداش تو رو خدا ببرش همونجا. پسره خل و چل آبرومونو برد)
دایی توی ماشین باهام حرف نمی زنه. کاغذ آقای مدیر تو دستشه زیر ورقه یه اثر انگشت گرد و بزرگه. توی اثر انگشت یه چیزایی دایره ای نوشته شده که هر چی بخونی تموم نمی شه.
(مرکز مراقبت و نگهداری بیماران روانی مرکز مراقبت و نگهداری بیماران روانی مرکز مراقبت......)
سرم گیج می ره. مامان دوستت دارم
تورج کمر روستا

دو طرح



1
دنیا دماغ کوچکی بود
بر صورت
خدا
/////      

خدا دروغگویی بزرگ
2
میان من و تو همه چیز آبی بود
و تو
چشمهایت را برایم بنفش هدیه آوردی
داسدار

باور کن

بیا اشکامو باور کن
هوای خونه دلگیره
ازت یه ردپا مونده
که اونم داره می میره
سراب اون دوتا چشمات
تظاهر کن که تو خوبی
بیا بغض من از چشمات
داره شب ماه و میگیره
عروسک بازی ات بسه
بیا این قصه بابا شو
بشم طفلی که دستاشو
تودستای تو میگیره
توفکر رفتنی جونم
حواست پیش ماها نیست
بیا اشکامو باور کن
غرورم داره میمیره
سید میثم حسینی

دوئل


خط و نشون کشیدی با خط چشم مشکی
برای من که ساده ام یکی به اسم هیشکی
برای من که حتا سوخته دل جهنم
منی که پیش چشمات همیشه کم آوردم
من اون کبوترم که کبوتری یادش رفت
می خواد بره تا خونه کدوم وری یادش رفت
بیا ببین تو چشمام نم نم خاطراتُ
هزاردفه شمردم تو جاده ردپاتُ
پشت من و یه خنجر قرار قبلی داشتن
میون صد تا خنجر به من بگو چرا تو
هنوز توی اتاقم عکس تورو می ذارم
برای اینکه از تو هیچی دیگه ندارم
اما حالا فهمیدم چاره دل نمیشه
یکی باید بمیره هیچی دوئل نمی شه
امیر براهویی

دو رباعی



دیشب چنان به یاد تو خود را گریستم
دیده سحر، گشودم و دیدم که نیستم
ای کرده با شراره عشقت مرا مذاب
در خود نگر که من پس از این لحظه کیستم!
2
غمی زیبا، غمی شیرین، غمی نو
غمی از جنس غمهای من و تو
تمام آرزوهایم تو هستی
تو هستی و غمت تنها همین دو!
مهدی رخشانی

تو را که خط زده ام


تو را که خط زده ام، این بهار هم رویش
بهانه های دل کج مدار هم رویش
گذشته کار دلم از غبار گیری عید
غبار پشت غبار این غبار هم رویش
هوای بهار و هوای خلوت من
و بغض های پر از گیرو دار هم رویش
بخند خوب قدیمی به شعرهای نو ام
که هر چه نیسن مهم نیست یار هم رویش
صدا صداست که ...تنها صداست می ماند
و خاطرات خوش بیشمار هم رویش
فاطمه چگینی