Friday, October 15, 2010

آن شب که سخت کشتمت و می گریستم


در سایه سار سبز نگاهت که نیستم
چشم انتظار آمدنت هم بایستم؟
دیگر به ذهن جاده خطوری نمی کنم
باید که باز گردی، باید که بایستم
دیگر نه نه به جاده ی آینده پل نزن
وقتی که لحظه لحظه کنار تو نیستم
با خاطرات کهنه تو را نو نمی کنم
با یاد سال هاست کنارت نزیستم
این حرفها هذیان شبم شدند
آن شب که سخت کشتمت و می گریستم
مهرناز عطایی

آبی که از سرم گذشت


آب از سرم گذشت
بر پاهای لخت
روی قلوه سنگهای صدوجبی
پرواز را بهانه ای خواهم کرد برای ماندن
آنگاه این گونه بگویید
بر بال پرنده ی زخمی هیچ کس چسب زخم نچسباند
تکیه گاهی که سنگین تر از
هوایی است که راه باریکه هایی نرفته را هزار بار می پیچد
بر سفیدی بند پارچه های تیره
باند هم بسته می شود فرود اضطراری را و بعد
تصادف هم نقطه ی برخورد نیست میان سینه ای که هیچ وقت تکان نخورده
چشمی نیست که یکبار پرنده ندیده باشد
حتا اگر قلب هم نزند پلک هم نپرد
نبضی که خواب را در خواب
خستگی ی عظیمی است برای مردن
هزارهای هزار
چسبی که جدایی را تصادفی برای ماندن نیست
این ها همه بعد از گفتن است
بعد از دراز کشیدن روی قلوه سنگهای صدوجبی
بر پاهای لخت
وقتی ایستاده
آبی که از سرم گذشت
حمیدرضا شکاری


نسل زخمی اجداد سنگیم


حالا چرا خیال تو راحت نمی شود
وقتی حقوق عشق رعایت نمی شود
با اینکه نسل زخمی اجداد سنگیم
خمیازه های تیشه محبت نمی شود
انگار شب تمام زمین را گرفته است
از آفتاب و روزنه صحبت نمی شود
تنگ است وقت کوچ و پریدن به آسمان
اینجا برای ما همه فرصت نمی شود
ما باز هم تحصن بی جا نموده ایم
این روزها هلال تو روئیت نمی شود
از حق خود نمی گذرم تا نبینمت
هرچند واضح است که قسمت نمی شود
پس می نویسم از کلماتی شنیدنی
حاجات دختری که اجابت نمی شود
تنها عزیز من «ت» تو را می پرستمت
دیگر کسی شبیه تو خلقت نمی شود
وقتی غزل برای تو گفتن بهانه شد
بی جا تر از پدیده ی لکنت نمی شود
الهه زارع