Monday, December 20, 2010

تا حالا اينقدر بزرگ نشده بودم


بيست و دو سال و شش ماه !! ....
تا حالا اينقدر بزرگ نشده و بودم
امروز
يكشنبه
دومين روز هشت ماه پيش است
وقتي كه نگاه خيس دخترك همسايه
بر دفتر اولين شعرهايم ريخت
و من هواي اتاقش را
يكجا
پر شدم
تا حالا اينقدر بزرگ نشده بودم
و بچگي ام را اينقدر كوچك نبودم
به مادرم گفتم:
- آتش نشده ام كه بسوزم
دارم شعر مي شوم
حالا مي تواني از شمال
تا جنوب
هر صبح
 هر غروب
پشت ويترين تمام مغازه ها
به عيادتم بيايي
حالا بايد آنقدر پول بدهي
تا دوباره پسرت باشم
از شمال كه آمدم
شعرهايم خيس دخترك همسايه بود و
قزوين
خيال دختركاني ، كه زير لباسم مي رقصيدند
درون شعرهايم گم شد
حالا آنقدر هرزه مي روم
كه هر كه از راه ...
بي گناه ، صوت مي كشم
چشمك مي شوم و
بعد
خودم را پرت مي كنم
تا صفحه اي ديگر
متولد شوم
و دخترك همسايه
با چشمهاي خيس اش
خيس ام بخواند
من براي مادرم
روي پنجه هايم بايستم
دومين روز از هشت ماه پيش
وقتي كه داشتم مي ريختم
وقتي كه چشمهام را پريدم
اينقدر بزرگ نبودم
كه بدانم
پدرم كچل است
و دخترك همسايه شوهر مي خواهد
با اينهمه
من اينهمه راه نيامده ام
كه نيامده ، برگردم شمال
درون اتاق اش
و خودم را نفس بكشم
دارم هوا مي شوم
آنگونه كه مار نفس بكشد
اين را بگوييد به مادرم
که هميشه منتظر تلفن من است
بگويي:
پسرت ، قزوين نرسيده
 زنگ زده است.

(( سيد رضا شفيعي نسب))

No comments:

Post a Comment