Monday, December 20, 2010

يك دل ، يك شاعر ، هزار معشوقه


دل داده ام به انتهاي اين شعر
كه در خيابان به دنبالم مي دويد
به ويترين كتاب فروشي های انقلاب
كه چشم مرا مي فروشد
به ساعت بزرگ ميدان
كه هميشه مرا جلو مي رود
به گيشه سينماهايي عصر
تلفن عمومي
و صداي سكه ها در جيب
من به هر آنچه كه امروز ديده ام ، عاشقم
در ابتداي اين شهر
پسري ايستاده با پاهای ناقص
با تيركماني در دست
و روياي شكستن كلمات
و دفتري كه دو كوچه پايين تر
ميان سطرها لي لي بازي مي كند
تو پشت يكي از همين تصويرها ، قايم شده اي
به قايم شدنت ميان شعرهايم
دل داده ام!...
اتوبوسي كه در اين شعر سوار شده ام ، انگار
به انتها رسيده است
شايد باور نكني .... من
به خط آخر هم دل داده ام! ....
                               (( وحيد پور زارع ))

No comments:

Post a Comment