Thursday, September 9, 2010

وقتی ویکتور هوگو با آن سیبیل پت و پهنش اقتصاد جهانی را وادار به کرنش می کند



تو از بینوایان حرف می زنی و من
به یاد سبیل پت و پهن ویکتور هوگو می افتم
که ژان والژان را اسیر تکه ای نان کرد
در تمامی ادوار عمرش
ویکتور هوگوی لعنتی!
نه نه! من منتقد نیستم
می توانی ضربان قلبم را بشماری
آن وقت می فهمی که بینوا نیستم
فقط دلم برای کوزت می سوزد که هر روز مجبور است برای خرج عمل پدرش دستفروشی کند
اصلن چه تفاوت می کند
پاریس باشد یا تهران
وقتی ویکتور هوگو با آن سیبیل پت و پهنش اقتصاد جهانی را وادار به کرنش می کند
/
حالا که بینوایان کم کم دارد به خاطره ها می پیوندد
ژانوالژان بیمار هنوز اسیر آن سیبیل چرب و چیلی است
که با تمام تلاشش باز هم گیوتین ختم شد و Repoplic
فال هم می گیرد تا خرج عمل پدرش که چه عرض کنم
و کوزت تازگیها
خرج عمل شوهرش را هم ...
حمیدرضا گروسی

No comments:

Post a Comment