Thursday, August 12, 2010

چارانه‌ها


هزار و سیصد و هشتاد و پنج سال دروغ
به سوی قلب من آورده اند باز هجوم
دقایقی که به دنبال مرگ خاطره اند
تمام ثانیه ها پر از قداست شوم

پرندگان فریبا از زمین رها شده اند
به سوی راه صعودی در آسمان حیران
و من به جادهء متروک دین می اندیشم
به آدمی که کهن شاهکار نا مفهوم

برای آنکه زمین بارور شود از جسم
عجب شروع قشنگی ست رفتن و مردن
و عشق سازهء ویرانگر یست تا انسان
به زیستن به نبودن به یک غزل محکوم

پر از تقدس اشکم دچار عصمت مرگ
هنوز روی مرا زائری نبوسیده ست
زیارتی که گناهش تغزلی ست نجیب
سفر به غربت بی اصل زاده ای معصوم
 
از این به بعد تمام برای ادامه دادن خویش
تمام خستگی ام را سکوت خواهم کرد
همیشه با هیجان نجیب خود کرده ست
شبانه های مرا کفرواژه ای مسموم
ز.محبعلی

No comments:

Post a Comment