Friday, October 15, 2010

آبی که از سرم گذشت


آب از سرم گذشت
بر پاهای لخت
روی قلوه سنگهای صدوجبی
پرواز را بهانه ای خواهم کرد برای ماندن
آنگاه این گونه بگویید
بر بال پرنده ی زخمی هیچ کس چسب زخم نچسباند
تکیه گاهی که سنگین تر از
هوایی است که راه باریکه هایی نرفته را هزار بار می پیچد
بر سفیدی بند پارچه های تیره
باند هم بسته می شود فرود اضطراری را و بعد
تصادف هم نقطه ی برخورد نیست میان سینه ای که هیچ وقت تکان نخورده
چشمی نیست که یکبار پرنده ندیده باشد
حتا اگر قلب هم نزند پلک هم نپرد
نبضی که خواب را در خواب
خستگی ی عظیمی است برای مردن
هزارهای هزار
چسبی که جدایی را تصادفی برای ماندن نیست
این ها همه بعد از گفتن است
بعد از دراز کشیدن روی قلوه سنگهای صدوجبی
بر پاهای لخت
وقتی ایستاده
آبی که از سرم گذشت
حمیدرضا شکاری


No comments:

Post a Comment