Friday, July 9, 2010

شیمیایی


در را باز کرد وارد راهرو شد، مستقیم به طرف اتاق خوابش رفت، لباسهایی که هنوز بوی سرفه‌های مکررش را می‌داد ازتن درآورد و به گوشه‌ای پرت کرد. نگاهش را به سمت کند لباسهایش دوخت، چهره‌اش مانند ذغال برافروخته شد و سرفه امانش را برید. تمام رگهای صورتش برآمده بوددن. نگاهش را به آسمان اتاقش هل داد، این تها کاری بود که سرفه‌هایش را تسکین می‌داد. خودش را جمع و جور کرد، دستی به صورتش کشید، آرام شده بود. از جا بلند شد به سمت کمد لباسهایش رفت، لباسهای تمیز و اتو کرده بودند اما هنوز بوری میرنمی‌اش را می‌دادند، بوی سرفه، بوی تمام دردهایی که پیکرش را فرتوت و صورتش را زخمی، اینرا بارها برایم تعریف می‌کرد.

از داخل کمد چفیه و پوتین‌هایش را برداشت، چفیه را دور گردنش انداخت، پوتینها را پا کرد تا دستش به بندها خورد. پودر شدند. انگار بندها دستان لرزانش را به مسخره گرفته بودند از جا بلند شد و مستقیم به سمت در ورودی رفت، در را باز کرد، شنهای ساحل را می‌شد دید خودش را به زور تا ساحل کشاند، اما انگار یادش رفته بود خودش را در آینه ببیند. نزدیک دریا شد. آرام بود. آرامتر از سقف اتاقش، نزدیکتر رفت، تا خودش را در آینه ببیند. نزدیکتر، جلوتر، جلوتر، آنقدر که دستانش از آب بیرون آمده بودند. دستانش می‌لرزید، انگار تمام دستهایش سرفه می‌کردن، بوی سرفه در آب پیچیده بود. آب هم بوی سیرنی اش را می‌داد.

لیلا دهقان‌نژاد

No comments:

Post a Comment