Friday, July 9, 2010

این داستان مردی است که مرد

پیش از اینکه بیدار شود فهمید که مرده است، روی آخرین ردیف صندلیهای مینی‌بوس قرمز و خاک گرفته با روکشهای مخمل دود زده که زمانی به قهوه‌ای می‌زند. زیرش نرم بود یا نه، اهمیتی نداشت. مهم راننده ای بود در چند متر جلوتر تنها موجود زنده‌ی اطراف که فکر می‌کرد با فشار روی پدال گازی که تخته شده بود، می‌تواند زودتر از شر این جسد خلاص شود. دستهای لرزانش زیر سوسوی چراغهای جاده فرمان را می‌فشرد و ماهیچه‌های پایش منقبض شده بود. مردمکهایش دودو می‌زدند و جرأت نگاه به پشت سر را نداشتن. به جنازه‌ای پیچیده در یک پتوی شطرنجی و کهنه ....
هنوز گرم بود. بوی خون می‌داد و سرخی اش تا روی کفه مینی بوس را وشانده بود. قارقار موتور به نهایت درجه اش رسیده بود و مینی‌بوس را با سرعت نور بسوی تاریحی می‌راند.
پرده ها مثل بادبانهای کشتی شکسته ای پس از حمله دزدان دریایی تکان می‌خورند وجریان باد روی سقف مینی بوس از شکافی کوچک به داخل نفوذ می‌کرد. جاده خلقت در پیچ و هم دشت ناپدید می‌شد و باز بیرون می‌آمد و همه این اوهم در گرگ و میش صبحی بهاری رخ می‌داد که زنگی به هنگام همه شان را پاک کرد. چشمانش را که باز کرد عقربه‌ی ثانیه شما را دید که به سرعت از روی دوتای دیگر که هر روز صبح در جای همیشگی شان می‌دیده- عبور می‌کند. با مشت اول دوده روکش صندلی ها و با مشتهای دیگر پر از آب سرد چشم انداز جاده محو شد و بجایش مردی را روبرویش دید با یک چین دیگر در گوشه چشمها که شاید دیروز نبود.
هنوز صدای خنده‌های دیشب مهعمانها در گوشش می‌پیچید. مجبور بود با آنها بخندد و مجبور شده بود آنها را دعوت کند. حالا هنوز می‌خندید و او سرش دردگرفت بود از خنده‌ها... ناگهان پشت سر آنه دو مرد دید با لباسهایی هم‌شکل ایستاده بودند و زل زده بودند در چشمهایش که جین نداشت. شاید اسلحه هم داشتند. از پشت یکی‌شان بچه ای مو فرفری دوید جلو. وقتی روبروش رسید قد کشیده بود وعینکی شده بود. دائم لبهایش را تکان می‌داد ولی صدایی بجز سوت چند خمپاره شنیده نمی‌شد. یکی زا خمپاره‌ها بین او و پسر منفجر شد و همه جا را غبار گرفت. پشت غبارها زنی داشت سیگار کشید و دودش را فوت می‌کرد توی چشمهای او چشمهایش برق می‌د وزن بلندبلند می خندید. کنار ش زنی با چادر گلدار ایستاده بود و لبهاشی را گاز می‌گرفت. دوباره همان دو مرد آمدند. در دستشان چند کتاب بود. کتابهار ار پاره کردند و به سوی او دویدند. هنوز یقه‌ی او را نگرفته بودند که محو شدند و فقط مردی مخاند با چینی در گوشه چشمها که شاید دیروز نبود.
داشت دیر می شد. سریع لباسهایش را پوشید و در تاریکی‌های کوچه گم شد. کنار درخت بزرگ چنار، کنار خیابان منتظر بود تا مینی بوس سر برسد. هوا کاملاً روشن نشده بود و چند کتاب در دستش بود. به هر طرف که می‌دوید دو مرد جلویش را می‌گرفتند. دو مرد با لباسهای هم‌شکل از هر سمت به طرفلش می‌آمدند. ناگهان دو مرد تبدیل شند به دو هاله نور. مستقیم به سویش آمدند و خودشان را به او زدند....
... مرد احساس کرد وسط خیابان است و دو نور او را به هوا برده‌اند، بعد راننده را دید که با چشمهایی وحشت‌زده نگاهش می کند و سعی می‌کند او را به داخل مینی بوس بکشاند به سمت آخرین ردیف صندلیهای مینی بوس قرمز و خاک گرفته با روکشهای مخمل دود زده ... سعید صفری

No comments:

Post a Comment