Friday, July 9, 2010

نگهبان هستی


 

تو را می پرستم زمین امید
تو را کافرینش نخست آفرید
تو را می پرستم زمین هنر
تو را ای سرآغاز هر نامور
تو را می پرستم زمین نجات
تو را ای بلندای حس حیات
توای سرزمین اهورایی ام
بدون تو تاریخ رسوایی ام
بدون تو و آنهمه آفتاب
بدون تو و آنهمه التهاب
بدون تو و شعر و دیوانگی
بدون تو و عشق و فرزانگی
چه می ماند در دستهای جهان؟
بدون تو ای باور جاودان!
چه می ماند دردست فرزانگی؟
در این سنت مرگ سرزندگی
در این قسمت شور و عشق حضور
در این شام خودخواهی بی عبور
در این چهره هایی که بازیگراند
پر از کینه و کین همدیگرند
در این نشهایی که دام اند و دام
در این نقشه هایی که خام اند و خام
در این عادت پیشرفت غرور
در این پسرویهای شعر و شعور
در این منطق آهن حاکمان
در این فصل طولانی ظالمان
در این رفت و برگشت تزویر و زور
در این سر سپردن به تقدیر کور
بدون تو و خاطراتی بزرگ
چه می ماند جز بازی میش و گرگ
در این قهقرای فراگیر و ترس
در این فقر عقل و غنای هوس
در این واژگان زخود بی خبر
حضور دمادم ولی بی اثر
کسانی که تنها تماشاگرند
جدا ماندگانی ز یکدیگرند
برون تو و لحظه های یقین
چه می ماند در خاطرات زمین؟
تو را می پرستم سرای امید
که خورشید نور از وجود تو چید
تو را می پرستم سرای هنر
که فردا فقط از تو دارد خبر
تو را می پرستم سرای نجات
نگهبان هستی و نور حیات 
اصغراسلامی

No comments:

Post a Comment