Friday, July 9, 2010

پناهنده

پسر روبروش وایساد و گفت: چندبار بهت بگم حرفام رو گوش کن وگرنه می‌زنم خرد و خمیرت می‌کنم. دستت را بنداز پائین! ببین چی دارم میگم اگه یه بار دیگه ادام رو درآوردی هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.
زن افعانی با یه بچه چهار، پنج ساله کنارم نشست. بچه بوی عرق می‌داد و خودش هم چشماش قی کرد بود. وقتی این وضع را دیدم چندشم شد. جای دیگه خالی نبود. ورامین میره؟ همانطور که داشتم بیرون را نگاه می‌کردم، گفتم آره! بدجوری برف می‌اومد. دو سه تا تصادف هم راه بندون کرده بودن. هوا کم کم داشت تاریک می‌شد و بوی اینها هم اعصابم را خردکرده بود. یه کتاب از تو کیفم درآوردم و شروع کردم به ورق زدن. می‌خواستم خودم را یه جوری سرگرم کنم احمقانه بود. خودم می‌دونم آره تو اون تاریکی و سر و صدای بوق ماشینا و مسافرا مگه می‌شد چیزی خواند؟! نفهمیدم که چطوری شد یه دفعه بندازم چطوره؟! نه سرما می خوری با خودم گفتم تا حالا اشوه افعانی ندیده بودی که این رو هم دیدی. خوشگله نه! همه میگن خیلی بامزه است بابای مرحومش می‌گفت: «به تو رفته» باباش چاه کن بود! ... من فکر کردم شوهرت بود. نه! پسر مرده آخه اون شب عموم اینا خونه ی ما بودن. کدوم شهر بودید؟ مزار شریف. من و شوهرم تازه نامزد شده بودیم. خونه ما حیاط بزرگی دشات و گوشه حیاط یه انباری با حصیرا درست کرده بودیم و خرت و رتا رو اون تو گذاشته بودمیم. رفته بودم یه خورده پیاز بیارم که نامزدم رو پشت سرم دیدم.
سرم را تکیه داده بودم به شیشه ماشین و بیرون رو نگاه می‌کردم. نیم ساعتی تو انباری بودیم که صدای خمپاره‌ها رو شنیدم. نتونستم بشمارم چند تا بود. تموم خرت و پرتا رو سرمون ریخت.
نمی‌دونم چقدر طول کشید صدای خمپاره‌ها قطع شد. اوّل شوهرم خونه رو دید شیون کشید. فهمیدم که خونه خراب شده ولی نمی‌دونستم همه زیر آوار موندن. مادرم یه ساعتی زنده بود اما اون هم عمرش رو داد به شما نه بابا عمر خودمون واسه‌ی خودمون کافیه. حال و حوصله بذ ل و بخشش یه زن افعانی رو ندارم. آخه میدونید اونجا امکانات اصلاً نیست شاید خدا می‌خواست که من و نامزدم با پسرعموت بود. گفتم که اون موقع نامزد بودیم تو انباری باشیم. خواهرم خونه شوهرش بود هرات. حالا هم هیچ خبری ازش ندارم. شوهرم گفت: باید از افعانسان بریم اینجا نمیشه زندگی کرد. امن نیست اولش مخالفت کردم و گفتم خاک خونواده هامون اینجاست کجا بریم؟ اونجا غریب و بی‌کسیم آخه مگه مرده اینا واسه ما نون و آب میشه؟ فردا که بچه‌مون به دنیا بیاد چی؟ گفت تو یکی از شهرهای ایران – مشهد یکی از دوستام هست واسه ما کاری پیدا یمکنه. بالاخره قبول کردم و به ایران اومدیم.
یار ممد تو یه شرکت خونه سازی کار می‌کرد واسه شوهرم یه کاری پیدا کرد. بعدش هم یه کانتینر به مادادن تا توش زندگی کنیم. دو سه تا دیگه هم بودن که بقیه کارگرها اونجا زندگی می‌کردن. اونا همه مجرد بودن. من هم هر روز صبح خونه‌ی اونا رو تمیز می‌کردم. از من خیلی راضی بودن. عبدالرضا رو تو مشهد به دنیا آوردم. کارگرا واسه‌ی کاری که می‌کردم همیشه آخر ماه قند و چای و از این جور چیزا واسه‌مخون آوردن. اونا تقریباً هر شب خونه ما شب‌نشینی می‌اومدن. یارممد بیست و سه چهارسالش بود. اون و شوهرم با هم سر یه چاه کار می‌کردن. هر وقت می‌اومد خونه‌مون بچه رو بغل می‌گرفت و ناز می‌کرد. می‌گفت چه خوشگله حیدرعلی می‌خندید و می‌گفت به مادرش رفته. بعدش هم من رو نگاه می‌کرد و می‌گفت: خدا سایه شماها رو از سرش کم نکنه.
چندشبی بود که هر شب موقع خواب صدای در می‌اومد ولی محلش نذاشتیم. هیچوقت بهش شک نکردیم. فکر کردیم گربه‌ای یا شاید چیز دیگری باشد. یه روز صبح که رفته‌بودم خونه‌ی کارگرا رو تمیز کنم دیدم کاه یارممد گریه‌کنان سر رسید. چی شده؟ .... یالا بگو دق مرگم کردی؟ هیچی نگفت و رو زمین نشست و خاک بر سر و کله‌اش می‌ریخت. دلشوره عجیبی داشتم. چی شده؟ چه بلایی به سرت اومده؟ اخرجت کردن؟ دادش به هوا رفت و گفت: ... حیدرعلی... حیدرعلی... حیدر علی چی؟ حیدرعلی تو چاه بود و من خاک رو بالا می‌کشیده یه دفعه دلو پاره شد و خاک و سنگ ریخت رو سرش زارزارگریه می‌کرد. نمی‌تونستم گریه کنم. یارممند بلند شد و دو تا خوابوند تو گوشم. بغضم ترکید. وقتی به بیمارستان رسیدیم دیگه دیر شده بود.
بعد از حدود یه ماه و نیم دیگه یارمحمد گفت: اینجا واسه‌ی تو شگون نداره. دیر یا زود بیرونت می‌کنن. من تهران یه آشنا دارم. اونجا واسه من بهتره. تو هم یه کاری پیدا می‌کنی و خرج خودت رو درمی‌اوری. اونقدر اصرار کرد تا بالاخره قبول کردم. دیگه نمی‌دونم پشت سرم چی می‌گفتن. دوستش تو شهر جدید پردیس... شهر جدید پردیس دیگه کجاس؟ تو جاده رودهن. آهان! اونجا کار می‌کرد. یه دو هفته اونجا بودیم. خونه‌مون پرت بود. تو فاز چهار هنوز اونجا کسی زندگی نمی‌کرد. من کارای خونه رو انجام می‌دادم. یه شب موقع شام یارمحمد یه دفعه سر و صدا راه انداخت و گفت: زنیکه!
این غذا یه که درست کردی تو اصلاً هیچ کاری بلد نیستی و شروع کرد باهام دعوا کردن. نمیدونم چرا ولی فکر می‌کنم دیگهاز من سیر شده بود نه از غذا. آخه همه مردا همینطورن. داد زد و گفت: فردا که بر گشتم نباید تو رو اینجا ببینم.کجا کار می‌کرد؟ پیش دوستش عمله بود. کثافت الدنگی. فردا صبحه بیرون نرفتن. فکر کردم دیشب حتماً واسه‌ش اتفاقی افتاده و عصبانیه. ناس بالا می‌انداخت یا تریاک می کشید. شاید اون شب خمار بود. نمیدونم چه غلطی می‌کرد. از یار محمد همه‌چی برمی‌اومد اما وقتی که غروب برگشت و من رو دید موهام رو چنگ زد و بیرونم کرد. هرچه گریه و خواهش کردم که امشب من و راه بدن قبول نکردن فقط یه هزارتومنمی از پنجره پرت کرد.
پاش به پام خورد و خندید و گفت: اگه گفتی کجا رفتم؟ همونطور که سرم رو به شیشه‌ی ماشین تکیه داده بودم، گفتم نمیدونم. اومدم تهران. تابستون بود. اون شب تو یه پارک خوابیدم. امشب هم میرم ورامین پیش دوستام یه ماهی میشه که باهاشون رفیقم. قول دادن که یارممد رو پیدا کنن.
جریان رو واسه دوستام تعریف کردم و هر هر خندیدن و گفتن پسر! بخت و اقبال بهت رو آورده بود. چرا لگد زدی به بختت؟ خب یه زن افغانی. نه! یه زن خارجی می‌گرفتی.
پسر مشت محکمی به آینه زد و زمین و زمون رو زیر فحش گرفت با دستی خونی از خونه بیرون رفت.

مهدی نصیری

No comments:

Post a Comment