آب از سرم گذشت
بر پاهای لخت
روی قلوه سنگهای صدوجبی
پرواز را بهانه ای خواهم کرد برای ماندن
آنگاه این گونه بگویید
بر بال پرنده ی زخمی هیچ کس چسب زخم نچسباند
تکیه گاهی که سنگین تر از
هوایی است که راه باریکه هایی نرفته را هزار بار می پیچد
بر سفیدی بند پارچه های تیره
باند هم بسته می شود فرود اضطراری را و بعد
تصادف هم نقطه ی برخورد نیست میان سینه ای که هیچ وقت تکان نخورده
چشمی نیست که یکبار پرنده ندیده باشد
حتا اگر قلب هم نزند پلک هم نپرد
نبضی که خواب را در خواب
خستگی ی عظیمی است برای مردن
هزارهای هزار
چسبی که جدایی را تصادفی برای ماندن نیست
این ها همه بعد از گفتن است
بعد از دراز کشیدن روی قلوه سنگهای صدوجبی
بر پاهای لخت
وقتی ایستاده
آبی که از سرم گذشت
حمیدرضا شکاری
No comments:
Post a Comment